مطالب طلایی

هرچی لازم داری رو از ما بخواهید

مطالب طلایی

هرچی لازم داری رو از ما بخواهید

نفرین شده-black wizard

جلد اول-قسمت6

نفرین

داستانش طولانیه اما از آنجایی که راه طولانی در پیش داریم برات تعریف میکنم من یه گرگینه عادی بودم مثل همۀ فامیل و دوستام ، هیچ فرقی نداشتم ، با اونا بزرگ میشدم و زندگی رو می آموختم ، اما روزی اتفاق بدی افتاد ، اتفاقی که هرگز از یادم نمیره ، خیلی تلخ بود . جادو گرا ، جادوگر های جنگل تاریک ، جادوگر های بلک ویزارد(جادوگر سیاه)اونا واقعا بی رحم …

ادامه...

گرگینه- black wizard

جدل اول-قسمت چهارم


از جام بلند شدم تمام بدنم درد میکرد و اصلا احساس آرامشی از دست درد نداشتم ، بدنم پر از زخم بود زخم های سطحی و عمیق ، زخم های عمیق برگ هایی روشون رو پوشونده بود .

به اطراف نگاه کردم ، تو یه خونه قدیمی بودم و همه جای خونه بهم ریخته بود ، انگار سالها میشد که تو این خانه کسی زندگی نمیکرد .

صدایی از بیرون خونه توجهمو جلب کرد ، سایه بزرگی درحال نزدیک شدن به خانه بود ، سریع به زیر تخت خواب پناه بردم ، این باور نکردنی بود ،یعنی باز هم قرار بود اتفاق بدی برایم بیافتد ، صاحب سایه همان گرگ سیاهی بود که از بدو ورودم منو میپایید ، این گرگ رو هم در خواب دیده بودم اره خودش بود .

ترس امانمو بریده بود ، حتی نفسمم را هم حبس کرده بودم تا متوجه حضور من نشود ، به خودم بد وبیراه میگفتم و لعنت میفرستادم ، نباید زندگیم اینگونه پایان میافت نه ، ولی از شانس مزخرف من هر بلای بدی که بود رو تجربه میکردم همیشه از اینکه اینگونه شانس بدی داشتم متنفر بودم.

ادامه...

عشق قدیمی- black wizard

هی جک اینطرفم منو نگاه کن ، به سمت صدا برگشتم صدا برایم آشنا بود ، پشت درختان سایه ای دیدم به سمتش دویدم . ولی چیزی پیدا نکردم ، سرگردان شده بودم.

دوباره همان صدا تکرار شد هی جک اینطرف،به سمت صدا رفتم اینبار سریعتر و تند تر ، وقتی رسیدم صاحب صدارو کاملا شناختم ، این امکان نداشت نه ، امکان نداشت اون اینجا باشه کسی که سالها منتظر بودم ببینمش و باهاش حرف بزنم.

خودش بود اون سوفی بود ، جذاب تر از همیشه با موهای فر فری و زرد رنگش که در باد تکان میخوردند ، چشمای سبز و صورت سفید ترکیبی از برترین رنگ ها.

با دیدنش در خلسه ای عمیق فرو رفتم ، واقعا انتظار نداشتم ، نا خود آگاه خودمو به بغلش انداختم ، گرم و با صفا بود ، سالها بود به چنین آرامشی نیاز داشتم و الان پیداش کرده بودم .

از آغوشش جدا شدم و دستشو گرفتم و باهم به راه افتادیم برایم مهم نبود کجا میریم به چه جهتی ، مهم این بود که الان کنارم بود و هرگز نمیخواستم از این حس دور باشم.

ادامه...

نبرد جادوگر سیاه

جلد اول…پافصل نزدهم
نبرد
از خواب بیدار شدم هنوز خورشید طلوع نکرده بود ، به فکر خوابی که دیده بودم افتادم واقعا عجیب بود مردی دیدمکه ظاهرش چندان دیدنی نبود شنلی که پوشیده بود و کلاه شنل باعث شده بود صورتش در تاریکی پنهان بماند اما چیزی که عجیب بود چشماش بود ، چشمانش در آن تاریکی که شنل ایجاد کرده بود میدرخشیدند به رنگ آبی انگار رعد و برقی در چشماش ایجاد شده بود ، ظاهرش باعث وحشت میشد همچنان منو نگاه میکرد ، نمیدوم چقدر زمان سپری شد که صدایی ازش شنیدم صدایی خشن و ترسناک اون گفت : منتظرتم .
صدا مانند پتکی بر سرم برخورد کرد (منتظرتم) اون کی بود؟ چرا منتظر من بود صداش کردم: هی تو کی هستی ؟ چرا منتظر منی من تورو نمیشناسم.
اما صدایی نشنیدم و یهو از خواب بیدار شدم کابوس وحشتناکی بود به سمت بیرون چادر حرکت کردم سربازان ملکه در حال نگهبانی بودند آن سرباز ها هم عجیب بودند انگار در این جنگل همه چیز عجیب بود ، به سمت تپه ای که در نزدیکی بو رفتم تا اِلف هارا ببینم ، آرام از تپه بالا رفتم و در کنار درختی نشتم و قلعه ای که در حال ساخت بود رو دیدم از چیزی که میدیدم کاملا شگفت زده شده بودم اِلف ها واقعا سرعت ساخت و ساز زیادی داشتند آخرین بار دیروز دیده بودم که فقط دروازه درست شده بود اما حالا داشتم میدیدم که دیوار جلویی ساخته شده و حتی مشعل هایی روشن هم رویش نصب شده بود.
نمیدانم چقدر به آن منظره خیره شده بودم وقتی به خودم آمدم به سمت چادر برگشتم دیدم که هرکسی که از خواب بیدار میشود به چادر فرماندهی نزدیک میشود ، چه اتفاقی افتاده بود از تپه پایین آمدم و به سمت چادر فرماندهی حرکت کردم از میان سربازان گذشتمو وارد چادر شدم ، چه اتفاقی افتاده بود همه چیز به هم خورده بود و کل وسایل چار به زمین ریخته بود دیواره های چادر نوشته عجیبی بود ، با خون نوشته شده بود فرار کنید وگرنه کشته میشید ، چه اتفاقی در حال افتادن بود...

منبع: طلا دانلود

ادامه...

ملکه دریاها

جلد اول....قسمت دوازدهم
ملکه دریا ها
گفتم : راستی اسمتو میگی تا آشنا شیم؟
گفت : من لوک سانتر هستم  گلادیاتوری از گروه صاعقه.
_منم جک رایان هستم از آشناییت خرسندم.
به راه افتادیم تو راه ساکت و تو فکر بودم ، فکر این که ماجرای این جنگل کی تموم میشه.
همانطور که تو فکر دغدغه ها و گرفتاری هایی که سرم ریخته بود بودم ، لوک ایستاد و بهم گفت پیاده شم ، پیاده شدم همان منظره زیبا روبه روم بود ، اینبار زیباییش چندین برابر شده بود ، درختان زیباتر شده بودند ، چه اتفاقی افتاده بود؟ چرا اینبار اینجا خیلی زیبا شده بود؟
به لوک گفتم : قبلا اینجا به این زیبایی نبود.
گفت : اره تو حتما از راه شکار وارد شدی...

ادامه...