هی جک اینطرفم منو نگاه کن ، به سمت صدا برگشتم صدا برایم آشنا بود ، پشت درختان سایه ای دیدم به سمتش دویدم . ولی چیزی پیدا نکردم ، سرگردان شده بودم.
دوباره همان صدا تکرار شد هی جک اینطرف،به سمت صدا رفتم اینبار سریعتر و تند تر ، وقتی رسیدم صاحب صدارو کاملا شناختم ، این امکان نداشت نه ، امکان نداشت اون اینجا باشه کسی که سالها منتظر بودم ببینمش و باهاش حرف بزنم.
خودش بود اون سوفی بود ، جذاب تر از همیشه با موهای فر فری و زرد رنگش که در باد تکان میخوردند ، چشمای سبز و صورت سفید ترکیبی از برترین رنگ ها.
با دیدنش در خلسه ای عمیق فرو رفتم ، واقعا انتظار نداشتم ، نا خود آگاه خودمو به بغلش انداختم ، گرم و با صفا بود ، سالها بود به چنین آرامشی نیاز داشتم و الان پیداش کرده بودم .
از آغوشش جدا شدم و دستشو گرفتم و باهم به راه افتادیم برایم مهم نبود کجا میریم به چه جهتی ، مهم این بود که الان کنارم بود و هرگز نمیخواستم از این حس دور باشم.