مطالب طلایی

هرچی لازم داری رو از ما بخواهید

مطالب طلایی

هرچی لازم داری رو از ما بخواهید

صلح ابدی

جلد اول..قسمت هشت

...از زبان جک-واقعا متاسفم نمیدونستم اینقدر گذشته تلخی داری.
_اره ، خیلی تلخ بود هرکسی که جای من بود الان دیگه شاید مرده بود.
_بعدش چی شد ؟ بعد از اون وقتی که تورو به بلک ویزارد داد پدرت کجا رفت ؟ الان کجاست؟
_بعدش بلک ویزارد منو به عنوان غرامت از پدرم گرفت ، فکر نمیکردم پدرم منو به ازای یک صلح به کسی بده ، حالا که چاره ای نداشتم ، من آنقدر ضعیف بودم که حتی توان دفاع از خودمم نداشتم.
_درکت میکنم واقعا سخته که پدر پسرشو برای یه صلح احمقانه قربانی کنه .
_آره ، بعد از اون ماجرا بلک ویزارد منو به عنوان یک حیوان خانگی پرورش داد اما برخلاف انتظارم اون منو اذیت نمیکرد ، هرگز به سرم فریاد نمیکشید و مدام بهم میگفت من بهت لطف کردم که تو رو از دست اون بدجنس (جکست) نجات دادم .

ادامه...

عصای مرگ

جلد اول ....قسمت دهم
عصای بلک ویزارد
با خودم کلنجار میرفتم و فکر میکردم که اون عصا چی داره که تمام اهالی جنگل میخوان بدست بیارنش ، مگه چه رازی درون اون عصا هست که همه برای بدست آوردنش جانشونو هم میدن تا اونو بدست بیارن؟
به سث نگاه کردم مثل همیشه تو خودش بود ، همیشه تا وقتی که ازش سوال نمیکردم حرف نمیزد ، همه چیز در این جنگل عجیب بودند. به سث گفتم : سث درباره اون عصا بیشتر توضیح میدی؟

ادامه...

الف های جنگلی

جلد اول ...قسمت یازدهم

شروع به بررسی اطراف کردم دیدم که از پشت درختان چیزی با سرعت زیادی رد شد ، بعد ناپدید شد خیلی سریع بود و نمیتوانستم تشخیص بدم چیه ، سریع به این طرف و اونطرف میرفت .
ترسیده بودم چند قدمی به عقب رفتم و به سث رسیدم خودمو بهش فشار میدادم تا از خطر رو به رو در اما باشم.
سث گفت: چرا به من چسبیدی کمی فاصله بگیر این همه جا هست برای رفتن.
گفتم : تو خطری احساس نمیکنی؟


ادامه...

ملکه دریاها

جلد اول....قسمت دوازدهم
ملکه دریا ها
گفتم : راستی اسمتو میگی تا آشنا شیم؟
گفت : من لوک سانتر هستم  گلادیاتوری از گروه صاعقه.
_منم جک رایان هستم از آشناییت خرسندم.
به راه افتادیم تو راه ساکت و تو فکر بودم ، فکر این که ماجرای این جنگل کی تموم میشه.
همانطور که تو فکر دغدغه ها و گرفتاری هایی که سرم ریخته بود بودم ، لوک ایستاد و بهم گفت پیاده شم ، پیاده شدم همان منظره زیبا روبه روم بود ، اینبار زیباییش چندین برابر شده بود ، درختان زیباتر شده بودند ، چه اتفاقی افتاده بود؟ چرا اینبار اینجا خیلی زیبا شده بود؟
به لوک گفتم : قبلا اینجا به این زیبایی نبود.
گفت : اره تو حتما از راه شکار وارد شدی...

ادامه...

سربازان جنگ

جلد اول...قسمت سیزدهم
سربازان جنگ
سایه درحال نزدیک شدن بود ، وقتی به فاصله نزدیکی رسید صورتش نمایان شد ، باز هم همان صورت زیبا ، صورتی سفید رنگ و جذابی داشت ، موهای بلوندش جذابیتش رو چند برابر میکرد ، واقعا حیرت آور بود با ضربه کوچک لوک به خودم اومدم .
ملکه درست در مقابلم ایستاده بود و نگاهم میکرد سپس از من چشم برداشت و لوک نگاه کرد اونو هم بررسی کرد انگار منتظر چیزی بود.
رو به من کرد و گفت: خب بگو ببینم تو اون گرگینه رو از کجا میشناسی؟
گفتم : اممم خب من اونو وقتی به جنگل اومدم دیدم از اون روز اون از دور مراقبم بود تا چند ساعت پیش.

ادامه...