هی جک اینطرفم منو نگاه کن ، به سمت صدا برگشتم صدا برایم آشنا بود ، پشت درختان سایه ای دیدم به سمتش دویدم . ولی چیزی پیدا نکردم ، سرگردان شده بودم.
دوباره همان صدا تکرار شد هی جک اینطرف،به سمت صدا رفتم اینبار سریعتر و تند تر ، وقتی رسیدم صاحب صدارو کاملا شناختم ، این امکان نداشت نه ، امکان نداشت اون اینجا باشه کسی که سالها منتظر بودم ببینمش و باهاش حرف بزنم.
خودش بود اون سوفی بود ، جذاب تر از همیشه با موهای فر فری و زرد رنگش که در باد تکان میخوردند ، چشمای سبز و صورت سفید ترکیبی از برترین رنگ ها.
با دیدنش در خلسه ای عمیق فرو رفتم ، واقعا انتظار نداشتم ، نا خود آگاه خودمو به بغلش انداختم ، گرم و با صفا بود ، سالها بود به چنین آرامشی نیاز داشتم و الان پیداش کرده بودم .
از آغوشش جدا شدم و دستشو گرفتم و باهم به راه افتادیم برایم مهم نبود کجا میریم به چه جهتی ، مهم این بود که الان کنارم بود و هرگز نمیخواستم از این حس دور باشم.
بیرون جاده برکه ای دیدم و از انجایی که بدنم اب زیادی از دست داده بود ناخود اگاه به سمت اب رفتم اب کمی دور تر از جاده بود وبرای رسیدن بهش باید از گودال های مقابلم که خیلی عمیق بودند و ته ان ها معلوم نبود میگذشتم خاک زمین به علت رطوبت جنگل خیس و لیز بود و راه رفتن را دشوار میکرد.
مجبور بودم به خواطر خیسی زمین با احتیاط قدم بردارم تا سر نخورم از درختان اطراف برای گذشتن از چاله ها کمک گرفتم و خودمو به طرف دیگر رساندم گرچه هر ثانیه برایم طاقت فرسا شده بود ولی به مسیر ادامه دادم.
درصول مسیر برکه زیر درختان چمن های بلدی بودند و گذر از انها به قدری سخت تر از گذر از گودال بود رطوبت ایجاد شده بین درختان لباس هایم را خیس اب کرده بود.
بعد از کلی تلاش و زحمت خودمو به برکه رساندم برکه به طرز عجیبی زیبا بود و ابی بسیار زلال داشت بطوری که بدون دقت کردن ابی نمیدیدی و فقط هوا میدیدی بطری ابمو پر کردم و هنگام برگشت صدایی از پشت یکی از درختان توجهم رو به خود جلب کرد از ترس اینکه جاندار درنده ای باشد به پشت درخت پناه اوردم و از انجا دزدکی نگاه کردم.
پرنده بسیار باشکوهی دیدم که دمی مانند طاووس پایی مانند پای اسب یال دار و بدنی شبیه به بدن خرگوش و سری به زیبایی هدهد، همچنان که با ناز راه میرفت منو مجذوب خود کرده بود پرواز کرد و از بالا شیرجه ناگهانی به اب برکه زد و در ان شناور ماند و اب تنی رو اغاز کرد.
جلد اول…پافصل نزدهم
نبرد
از خواب بیدار شدم هنوز خورشید طلوع نکرده بود ، به فکر خوابی که دیده بودم
افتادم واقعا عجیب بود مردی دیدمکه ظاهرش چندان دیدنی نبود شنلی که پوشیده
بود و کلاه شنل باعث شده بود صورتش در تاریکی پنهان بماند اما چیزی که
عجیب بود چشماش بود ، چشمانش در آن تاریکی که شنل ایجاد کرده بود
میدرخشیدند به رنگ آبی انگار رعد و برقی در چشماش ایجاد شده بود ، ظاهرش
باعث وحشت میشد همچنان منو نگاه میکرد ، نمیدوم چقدر زمان سپری شد که صدایی
ازش شنیدم صدایی خشن و ترسناک اون گفت : منتظرتم .
صدا مانند پتکی بر سرم برخورد کرد (منتظرتم) اون کی بود؟ چرا منتظر من بود
صداش کردم: هی تو کی هستی ؟ چرا منتظر منی من تورو نمیشناسم.
اما صدایی نشنیدم و یهو از خواب بیدار شدم کابوس وحشتناکی بود به سمت بیرون چادر حرکت کردم سربازان ملکه در حال نگهبانی بودند آن سرباز ها هم عجیب بودند انگار در این جنگل همه چیز عجیب بود ، به سمت تپه ای که در نزدیکی بو رفتم تا اِلف هارا
ببینم ، آرام از تپه بالا رفتم و در کنار درختی نشتم و قلعه ای که در حال
ساخت بود رو دیدم از چیزی که میدیدم کاملا شگفت زده شده بودم اِلف ها واقعا
سرعت ساخت و ساز زیادی داشتند آخرین بار دیروز دیده بودم که فقط دروازه
درست شده بود اما حالا داشتم میدیدم که دیوار جلویی ساخته شده و حتی مشعل
هایی روشن هم رویش نصب شده بود.
نمیدانم چقدر به آن منظره خیره شده بودم وقتی به خودم آمدم به سمت چادر
برگشتم دیدم که هرکسی که از خواب بیدار میشود به چادر فرماندهی نزدیک میشود
، چه اتفاقی افتاده بود از تپه پایین آمدم و به سمت چادر فرماندهی حرکت
کردم از میان سربازان
گذشتمو وارد چادر شدم ، چه اتفاقی افتاده بود همه چیز به هم خورده بود و
کل وسایل چار به زمین ریخته بود دیواره های چادر نوشته عجیبی بود ، با خون نوشته شده بود فرار کنید وگرنه کشته میشید ، چه اتفاقی در حال افتادن بود...
منبع: طلا دانلود
پامو ول کرد بلند شدم جلو در یه صندلی چرمی بود، روش لم دادم و به گرگ نگاه کردم واقعا عجیب بود، عجیبتر اینکه منو نخورد و با من به مهربانی برخورد کرد،
به صورتش نگاه کردم. بهش زل زده بودم و تمام جزئیاتشو بخاطر میسپردم ، سرشو تکون داد و گفت :چته؟ دوست ندارم کسی بهم زل بزنه . ازش پرسیدم :تو جای زخمامو ترمیم دادی ؟ گفت :آره زخمات خیلی جدی بودند ، و احتمال مرگت زیاد بود .
حتما بارها برای شما نیز پیش آمده است که افراد نتوانسته اند ذهنتان را بخوانند و به همین خاطر از شما خواسته اند حرفتان را تکرار کنید. افرادی که چنین درخواستی را دارند در این مورد آگاهی ندارند که میتوانند ذهن شما را بخوانند. آنها اینکار را به یک روش ثابت و همانند گذشته انجام میدهند. واقعیت این است که بیشتر افراد میتوانند خواندن ذهن افراد را با آموزشهای مخصوص، زمان، تمرکز و مجموعهای از مهارتهای خاص یاد بگیرند.
خواندن ذهن کاری نیست که تنها از عهده روانشناسان بر بیاید. اگرچه این افراد تخصص لازم برای انجام اینکار را دارند اما سایر افراد نیز میتوانند این موضوع را به خوبی یاد بگیرند. قبل از اینکه به شما نشان دهیم چگونه میتوان ذهن افراد را خواند، باید بدانید که اطلاعات پس زمینه برای خواندن ذهن افراد بسیار مهم است. زمانی که دانش و علم روانشناسی موجود در این فرایند را درک کردید، متوجه خواهید شد که دستیابی به آن برای هر فردی که مصمم به یادگیری روشهای جدید است بسیار ساده خواهد بود. همچنین ترفندها و نکاتی برای خواندن ذهن افراد وجود دارد که میتوان از آنها نیز استفاده کرد. این ترفندها زمانی مفیدتر خواهد بود که حقیقت پشت خواندن ذهن را بدانید.