مطالب طلایی

هرچی لازم داری رو از ما بخواهید

مطالب طلایی

هرچی لازم داری رو از ما بخواهید

زندان بلک ویزارد

جلد اول…قسمت شانزدهم

زندان

جادوگر سیاه

آرام آرام به سمت صدا حرکت کردم ، پاهایم ازشدت ترس میلرزیدند آرام زمزمه کردم : کی اونجاست. چیزی جز سکوت نشنیدم به راهم ادامه دادم و به طرف انتهای سلول رفتم ولی وقتی به دیوار روبه روم رسیدم کسی آنجا نبود خواستم برگردم که صدای غرش ضعیفی از پشتم شنیدم ، توان برگشتن را نداشتم ولی باید میفهمیدم در چه دردسری افتادم آرام آرام به پشت سرم برگشتم دو چشم …

ادامه...

نقشه-black wizard

جلد اول …قسمت چهاردهم

نقشه

جادوگر سیاه

اِلف ها رو میتوانستم ببینم که در حال ساخت قصر خودشون بودند. قصر درحال ساخت خیلی عظیم بود و احتمالاً تعداد اِلف ها هم زیاد بود چون قصر بزرگی به آن اندازه تعداد زیادی افراد میخواست. به دروازه تازه ساخته شده نگاه کردم واقعا اِلف ها باهوش و قدرتمند بودند که این بنای زیبا رو ساخته بودند ، با نشستن دستی روی شونم از فکر بیرون رفتم و سریع به …

ادامه...

خون-black wizard

جلد اول قسمت نهم

تو همین فکر بودم که دستی رو روی شونم احساس کرد و بلا فاصله به عقب کشیده شدم ، آقدر ناگهانی بود که نفسم حبس شد ریه هایم از شدت کشش قفل شده بودند و نمیتوانستم نفس بکشم . به پشت سرم نگاه کردم سث بود باورم نمیشد ، چرا باید منو با این همه زور به عقب میکشید ؟ خواستم حرفی بزنم که اشاره کرد ساکت باشم و به روبه …

ادامه...

نفرین شده-black wizard

جلد اول-قسمت6

نفرین

داستانش طولانیه اما از آنجایی که راه طولانی در پیش داریم برات تعریف میکنم من یه گرگینه عادی بودم مثل همۀ فامیل و دوستام ، هیچ فرقی نداشتم ، با اونا بزرگ میشدم و زندگی رو می آموختم ، اما روزی اتفاق بدی افتاد ، اتفاقی که هرگز از یادم نمیره ، خیلی تلخ بود . جادو گرا ، جادوگر های جنگل تاریک ، جادوگر های بلک ویزارد(جادوگر سیاه)اونا واقعا بی رحم …

ادامه...

گرگینه- black wizard

جدل اول-قسمت چهارم


از جام بلند شدم تمام بدنم درد میکرد و اصلا احساس آرامشی از دست درد نداشتم ، بدنم پر از زخم بود زخم های سطحی و عمیق ، زخم های عمیق برگ هایی روشون رو پوشونده بود .

به اطراف نگاه کردم ، تو یه خونه قدیمی بودم و همه جای خونه بهم ریخته بود ، انگار سالها میشد که تو این خانه کسی زندگی نمیکرد .

صدایی از بیرون خونه توجهمو جلب کرد ، سایه بزرگی درحال نزدیک شدن به خانه بود ، سریع به زیر تخت خواب پناه بردم ، این باور نکردنی بود ،یعنی باز هم قرار بود اتفاق بدی برایم بیافتد ، صاحب سایه همان گرگ سیاهی بود که از بدو ورودم منو میپایید ، این گرگ رو هم در خواب دیده بودم اره خودش بود .

ترس امانمو بریده بود ، حتی نفسمم را هم حبس کرده بودم تا متوجه حضور من نشود ، به خودم بد وبیراه میگفتم و لعنت میفرستادم ، نباید زندگیم اینگونه پایان میافت نه ، ولی از شانس مزخرف من هر بلای بدی که بود رو تجربه میکردم همیشه از اینکه اینگونه شانس بدی داشتم متنفر بودم.

ادامه...